loading...
داستان ها
محمد مهدی مومن بازدید : 3 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليکه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد، ابليس به او گفت: آيا هيچکس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابليس با شيوه مخصوص خودش (جادوگري و سحر) آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل کرد.
پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرين بر تو که استاد و ماهري.
ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نکردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي کني؟

محمد مهدی مومن بازدید : 4 دوشنبه 21 بهمن 1392 نظرات (0)

 

پسری می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد،
طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید.
فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و
دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!"
مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر و پر ریخته بود اما هنوز آب و رنگی داشت،
رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد"
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه...
چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و
طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود،
گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... "
- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه...
چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه...
مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که
بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود....
انگار نفس هم نمی کشید.
"- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند،
حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..."
- این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!
"- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟"
"- نه...! شعر نمی خونه،
حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه،
اصلا هیچ کاری نمی کنه...
اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!

محمد مهدی مومن بازدید : 11 یکشنبه 20 بهمن 1392 نظرات (8)

روزی روزگاری در شهری به نام پهران پسر استخوانی زندگی میکرد.این پسر معروف بود به"استخون خالص"حالا برا چیشو من نمیدونم اما چون خیلی لاغر بود بهش میگفتن استخون.

این آقا استخون به نظر خودش خیلیییییییی باهوش و درس خون و دانا و خوشتیپ و و خلاصه از اینا بود....

اما....

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    کدام داستان ها را بیشتر قرار دهیم؟
    تشکر از شما
    ممنون از استقبال گرم شما عزیزان. سعی میکنیم بهترین داستان ها و مطالب را برای شما بنویسیم.
    نصیحت لقمان به فرزندش
    روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. - اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! - دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی. - و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی. پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: - اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. - اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است. - و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 22
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 555